مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

گل پسر مامان و بابا...

مهدیار و بیست ماهگی...

آقا مهدیار بیست ماهه ی ما دیگه واسه خودش مردی شده و حسابی آقا شده... مخصوصا این که دیگه داره داداش بزرگه میشه  تقریبا همه ی چیزایی رو که بهش می گیم متوجه میشه و داره کم کم تلاش می کنه که صحبت هم بکنه! فرهنگ لغات آقامهدیار در بیست ماهگی: - لباله : لواشک!!! - ماجوجو، ماماجو، ماماجی: مامان جون! - ابه : انبه! - پتو با تلفظ نوک زبانی        ...
16 تير 1394

مرواریدهای کوچولووو...

بالاخره پس از چند ماه انتظار مرواریدای سفید آقا مهدیارم هم داره خودی نشون می ده! از اوایل چهارماهگی که گاهی آب دهنش سرازیر می شد بعضی ها می گفتن داره دندون درمیاره!!! و من ناراحت می گفتم نه! الان خیلی زوده گناه داره! من دوست دارم بچه دیر دندوناش دربیاد! و خدا به این خواست ما جامه ی عمل پوشاند تا هم اینک که مهدیار در سن یک سال و یک ماه و 15 روزگی اولین دندانش شکوفا شد!!! این روزها کمی بهانه گیر شده... احتمالا از درد و ناراحتی هست که بخاطر دندوناش داره تحمل می کنه... خدا بهش صبر بده و همچنین به من ...
13 آذر 1393

کارهای مهدیار در یک سالگی!

مهدیار یک سالش شده و خیلی شیطون بلا... کارهای جدیدی انجام میده که گفتم اینجا بنویسم تا خاطراتش براش بمونه : - هنوز نمی تونه درست راه بره؛ فقط اگه دستاشو جایی گرفته باه سریع میره و اگه دستشو ول کنه بگیم تاتی کن دو سه قدم یواش یواش میاد! - اگه جایی بالا نشسته باشه مثلا رو مبل یا صندلی, چیزی دستش باشه میندازه پایین بعد نگاهمون می کنه می گه اِتّا (یعنی افتاد!!!) - بهش می گی دستا بالا سریع تسلیم میشه و دستارو می بره بالا! بعد همونجوری خودشو تشویق می کنه و دست می زنه - بهش می گی به آقا سلام کردی؟ بر می گرده سمت عکس آقا که تو خونه ست و دستشو می بره بالا (یعنی سلام ) - تا توپ می بینه می گه تّو (با تشدید زیاد رو ت )   ...
2 آبان 1393

لحظه لحظه زندگی...

دیگه چیزی نمونده... کمتر از 24 ساعت دیگه... تیک تیک ساعت و زمان : 24 دقیقه ی بامداد چهارشنبه 24 مهر ... یک سال گذشت... به همین سرعت... لحظه لحظه ی این یک سال رو خوب یادمه... از تولد و کبودی مهدیار و زیر دستگاه رفتنش تا بیماری هاش و اولین خنده هاش که همه ی خستگی رو از تنم بیرون می برد و می بره... بابت این لحظه های ناب و بابت لحظه لحظه های زندگی آقامهدیار خیلی شکر هنوز به خدا بدهکارررم... خدایا شکرررت... ...
23 مهر 1393

عید قربان مباررررک...

خیلی خوشحالم... همراه با یک حس عجیییب! یعنی یک سال گذشت؟ باورم نمی شه!!! پارسال شب عرفه مامانم خواب دیده بود به ناخن هاش لاک زده و بابام اینجور تعبیر کرده بود ناخن یعنی افزایش بچه و وقتی زینت کردی یعنی انشاءالله یک بچه ی خوب بهمون اضافه می شه و وقتی از سرکار برگشت به من گفت تو هنوز زایمان نکردی؟!!! انگار منتظر فرزند نیکووو بودن سر دعای عرفه بودم که آقامهدیار هشدارهایی دادن که می خوان تشریف بیارن کم کم! و ساعاتی بعد، وقتی تنها 24 دقیقه بود که وارد عیدقربان شده بودیم؛ دییییییییدمش بدون صدا اومد و رفت زیر دستگاه.دوساعتی رو با استرس گذروندم تا وردنش و گفتن بفرما بیا به پسرت شیر بده و این لحظه از شیرین ترین لحظه های زندگی من بود... ...
14 مهر 1393

11 ماهگی

مهدیار توی یازده ماهگیه و این یعنی فقظ یک ماه تا یک سالگی... حسابی شیطون شده و من جرات نمی کنم جلوش با لبتاب و گوشی و این چیزا راحت کار کنم. دیگه سریع چهاردست و چا می ره و دستشو می گیره بلند میشه. دوهفته ی پیش هم برای اولین بار دستشو ول کرد و دو سه دقیقه تعادل خودشو حفظ کرد! باورم نمی شه... انگار همین دیروز بود که برای اولین بار دست ماما دیدمش و احساس کردم چقدر کوچیکه!!! و میدونم این روزها مثل برق و باد می گذره و انشالله توی چشم به هم زدنی می بینم یک مرد بزرگ جای این مرد کوچک من ایستاده روی پاهای خودش... ان شاءالله...
21 شهريور 1393

بر لبانت شکوفه زد : ماما...

چه حالی داشته باشم الان خوبه؟!!! بالاخره مهدیار در سن 8 ماه و 20 روزگی در اوج ناراحتی و وقتی با گریه تلاش می کرد من رو به سمت خودش بکشونه پس از کلی تلاش گفت : م م م م م ماماااااا یک کلمه ی جدید دیگه هم که در همین روز کشف کردند و بسیار هم براش پرکاربرد شده اینه : نه نه نه! ...
18 تير 1393

لحظه لحظه ایستادگی

مهدیار دیروز در سن 8 ماه و 17 روزگی بدون کمک منو گرفت و خودش با تلاش فراوااااان بلند شد! مرد کوچولوی من ایستادگیت مبارک امیدوارم همیشه همینطور سفت و محکم ، با اقتدار و پر تلاش، روی مهمترین اصول و ارزشهای زندگیت بایستی ...
12 تير 1393

دَس دَسی

پریروز یعنی دقیقا در سن 8 ماه و نیم، مهدیار درحالی که تلاش می کرد توپش رو که یکم ازش فاصله داشت برداره، موفق به دست زدن شد! البته فکر کنم با این کار داشت به آقای محترم توپ می گفت بیا جلو ولی خوب مهم اینه که بالاخره تلاش های بی وقفه بابا جون جواب داد و دست زد دیگه! تا قبل از این وقتی حتی دستاشو می گرفتیم و باهاش دست می زدیم، دستاشو مشت می کرد! اما الان دیگه درحال بازی کردن با خودش دست می زنه؛ ولی وقتی ما دست می زنیم و می گیم دَس دَسی کن فقط نگاهمون می کنه ...
12 تير 1393