مهدیارمهدیار، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

گل پسر مامان و بابا...

اولين سفر رسمى!

آقامهديار در سن سه ماه و دو روزكى اولين سفر رسمى و خارج از استان خودش رو به مقصد مشهدمقدس. در هواى سرد زمستانى انجام داد! هوا بسى ناجوانمردانه سرد بيد... اونقدر كه هنوز موفق نشدم يك عكس خوب از آقامهديار توى حرم بندازم.يعنى اصلا جرات نكردم روى صورتشو باز كنم تو اين هوا! ولى تو اين هوا هم زيارت يه حال و هوايى داره هاااا! انشالله درصورت موفقيت در انداختن عكس،عكسهايى از آقامهديارو توى حرم مىزارم. التماس دعااا...
28 دی 1392

یک ماهگی

یک ماهگی آقامهدیار مصادف بود با روز عاشورا که گل پسر ما، مشکی پوش عزای امام حسین(ع) شد و در مراسم شرکت کرد... پسرم عزاداریات قبول... ...
24 دی 1392

شیرخواره ی حسینی

امسال خدا به ما عنایت کرد و ما رو با یک شیرخواره ی انشالله حسینی به مجلس عزای امام حسین(ع) دعوت کرد. امسال ما با آقامهدیار رفتیم مراسم شیرخوارگان... توی 23 روزگیش. نمی دونم شاید اونجا کوچکترین شیرخوار آقامهدیار ما بود... خیلی ها دوست داشتن از بچه هاشون با مهدیار که با لباس سبز  وسربند "یا صاحب الزمان" چهره ی خیلی معصومی گرفته بود عکس بگیرن... و من به پسرم در این هیبت افتخار می کنم... خدایا شکرت... خدایا لیاقت سربازی صاحب زمان(عج) رو به ما و اولاد ما عنایت کن... آمیییییییییییییییین...   اینم آقامهدیار با پسرخاله ی مهربونش   و اینم امیرعلی و زهرا خانم پسرخاله و دخترخاله جون ...
24 دی 1392

عقیقه

براساس روایات، روز هفتم مستحبه که برای نوزاد عقیقه کرد. یعنی حیوانی رو قربانی کرد و ولیمه داد البته با اعمال و دعایی خاص... روز هفتم آقامهدیار هم ما در منزل آقابزرگش(پدر آقای پدر),گوسفندی رو که آقابزرگ براش خریده بود ذبح کردیم. من دوست داشتم همه ی اعمال کامل انجام بشه و آقامهدیارو کچل هم بکنیم و هم وزن موهای سرش طلا صدقه بدیم؛ اما همه متفق القول گفتن این بچه خیلی کوچیکه گناه داره و کسی حاضر به کچل کردنش نشد و فقط آقابزرگ یه کوچولو از موهای پای گوش آقامهدیارو برای تبرک زد؛ البته صدقه رو هم حدودی برای سلامتی آقاپسرمون کنار گذاشتیم... بعد هم آقاجون(پدر خودم), دعای عقیقه رو خوند و آقابزرگ گوسفند رو به نیت سلامتی آقامهدیار ذبح کرد... و ما ...
23 دی 1392

تولد...

آقامهدیار 24ام مهر 1392 مصادف با عید قربان، ساعت 24 دقیقه ی بامداد در بیمارستان خلیج فارس بندرعباس بدنیا اومد. وزن تولد آقامهدیار 2650 و قدش هم 48 بود. وقتی بدنیا اومد دو دور بندناف دور گردنش بود و برای همین بردنش بخش مراقبت های ویژه ی نوزادان تا تنفسش طبیعی بشه و تقریبا بعد از 2ساعت آوردنش و من با دیدن پسرم همه ی دردامو فراموش کردم... ...پسرم تولدت مبارک... عکسهایی از ساعات اولیه تولد آقامهدیار  صبح معلوم شد آقامهدیار توی شکم مدفوع کرده و مدفوعشو خورده! برای همینم شستشوی معده ش دادن و گفتن تا وقتی جیش نکنه شما نمی تونید جایی برین! ما هم موندیم تا ساعت 6 عصر آقامهدیار افتخار دادن! و مارو از بیمارستان مرخص کردن...
23 دی 1392

عید بزرگ ولایت بر همگی مبارک!

امشب شب ولایت قائم آل محمد(ص) حضرت مهدی(عج) و اولین شب امامت ایشونه. پارسال تو این شب عزیز از خدا خواستیم یک فرزند سالم و صالح بهمون بده که انشالله یار حضرت باشه.  لطف حضرت شامل حالمون شد و یک پسر ناز و عزیز بهمون داد که ما هم بخاطر نیتی که داشتیم اسم عزیز دلمون رو گذاشتیم آقا مهدیار... خدارو بابت این نعمت بزرگ شکر می کنیم و دعا می کنیم توجه ویژه و خاص حضرت همیشه شامل حال پسرمون باشه و گل پسرمون لیاقت همراهی و سربازی ایشون رو داشته باشه. به میمنت این شب عزیز این وبلاگ رو ساختیم تا لحظه های ناب زندگی آقامهدیارو ثبت کنیم شاید در آینده نیم نگاهی به خاطراتش داشته باشه. و اولین خاطره ی ثبت شده جشن ولایته... یه جشن سه نفره ی کوچولو....
23 دی 1392

اولین روزهای زندگی...

آقامهدیار روزهای اول کلی سرخ و سفید بود با لب های سرخ و لپای گل انداخته... روز دوم خاله ها و دایی ها برای دیدن آقامهدیار اومدن و مامان بی بی و آغا(مامان بزرگ و بابا بزرگ خودم) هم اومدن و به افتخار آقامهدیار 4 روز خونه ی مامان جون(مامانم) موندن. آغا هر روز صبح میومد بالای سر پسرم و می گفت آقا پسرو بده و بعد میگذاشتش روی پاش و براش قرآن میخوند. هر وقت هم مهدیار گریه می کرد و بی قرار بود آغا می گرفتش و قرآن می خوند و اون آروم می شد... اینم عکسی از بزرگترین و کوچکترین اعضای خاندان ما... من اعتقادی به قنداق کردن نداشتم، برای همین هم برای مهدیار قنداق نخریده بودم.اما وقتایی که مهدیار گریه می کرد و نمی خوابید مامان بی بی با پارچه ا...
22 دی 1392